داستان شرایط سخت ازدواج ++
من خيلي خوشحال بودم ! من و نامزدم قرار
ازدواجمون رو گذاشته بوديم والدينم خيلي کمکم کردند دوستانم خيلي تشويقم
کردند و نامزدم هم دختر فوق العاده اي بود� فقط يه چيز من رو يه کم نگران
مي کرد و اون هم خواهر نامزدم بود�! اون دختر باحال ، زيبا و جذابي بود که
گاهي اوقات بي پروا با من شوخي هاي ناجوري مي کرد و باعث مي شد که من احساس
راحتي نداشته باشم� يه روز خواهر نامزدم با من تماس گرفت و از من خواست که
برم خونه شون براي انتخاب مدعوين عروسي ! سوار ماشينم شدم و وقتي رفتم
اونجا اون تنها بود و بلافاصله رک و راست به من گفت : اگه همين الان 50000
تومن به من بدي بعدش حاضرم با تو �����.!
من شوکه شده بودم و نمي تونستم حرف بزنم� اون گفت: من ميرم توي اتاق خواب و
اگه تو مايل به اين کار هستي بيا پيشم� وقتي که داشت از پله ها بالا مي
رفت من بهش خيره شده بودم و بعد از رفتنش چند دقيقه ايستادم و بعد به طرف
در ساختمون برگشتم و از خونه خارج شدم�!
يهو با چهره نامزدم و چشمهاي اشک آلود پدر نامزدم مواجه شدم!!! پدر نامزدم
من رو در آغوش گرفت و گفت: تو از امتحان ما موفق بيرون اومدي�! ما خيلي
خوشحاليم که چنين دامادي داريم و هيچکس بهتر از تو نمي تونستيم براي
دخترمون پيدا کنيم به خانوادهء ما خوش اومدي !!!
نتيجه اخلاقي: هميشه کيف پولتون رو توي داشبورد ماشينتون بذاريد !!!
یکشنبه 9 مرداد 1390 - 11:42:01 AM